ویکی Grimm
Register
Advertisement
ویکی Grimm
Wrong 2 این نوشته کامل شده است
این نوشته ممکن است دارای غلط املایی باشد. در رفع آن کوشا هستیم. صبر داشته باشید.

"چند شکار اولی وحشتناک بودن ولی بعد فهمیدیم که داریم کار درست رو انجام می دیم"

خطاب به نیک

کلی برکارد
Kelly burkhardt S1

بازیگر

مری الیزابت ماسترانتونیو

نوع

گریم

وضعیت

Skull

روابط

در دست اقدام

جوانی

کلی برکارت در سن 10 سالگی گریم شد. وی آنقدر از این حادثه ترسیده بود که تا هفته ها نمی توانست بخوابد. هنگامی که 18 ساله شد، پدرش او و ماری را به شکار وسن ها برد. بعد از بیمار شدن پدرش او و ماری یک تریلر خریدند و تمام

اطلاعات و ادوات گریم را به آنجا منتقل کردند.

کلی برکارت مسئول نگهداری از سکه های زکانتوس شد و ماری کسلر، مسئول محافظت از کلید گریم ها.از آنجا که وی می دانست افرادی در تعقیبش هستند و بسیار به آنها نزدیک شده اند، از ماری در خواست کرد تا نیک را از آنجا دور کند. نیک در این زمان 12 ساله بود. روز بعد او برای نجات شوهرش، دوست خود جینا سرافینی را به همسرش فرستاد به امید اینکه آنها بتوانند از مهلکه فرار کنند. با اینحال آنها نتوانستند و سکه های زکانتوس از دست رفت. سید برکارت و جینا سرافینی به قدری سوخته بودند که قابل شناسایی نبود . علاوه بر این سر وی را به جای سر کلی بریده بودند.

وی وانمود کرد که در آن تصادف کشته شده و به دنبال قتل دوست و همسرش به راه افتاد. وی متوجه شد که با خانواده های سلطنتی و ورات طرف است و بعد در تعقیب یکی از دارندگان سکه سر از پرتلند در آوردو متوجه شد گریمی که دارنده سکه هاست، آشناست.

ورود به پرتلند

کلی از پنجره خانه درگیری پسرش با وسنی که شوهرش را کشته بود نگاه می کرد. می دید پسرش بر وی پیروز شد و کلی به داخل خانه رفت. ناگهان نیک او را دید. به سوی او هجوم آورد ولی چشم کلی به قاتل شوهرش بود که در جحال برداشتن کمان صلیبی بود . او نیک را به گوشه ای پرتاب کرد و به سمت کیمورا هجوم برد و او را زد و ماده بیهوش کننده ای را به بدن وی فرو کرد. وقتی بازگشت، نیک را دید که با اسلحه او را نشانه رفته است.

کلی لحظه ای پسرش را برانداز کرد و بعد به آرامی صدا کرد: نیک! نیکی! و نیک او را شناخت.

گرچه واضح بود که از دیدن او متحیر شده است. نیک پرسید: مامان؟ ولی کلی کارهای دیگری داشت. وی می بایست مطمئن می شود. به سراغ کیمورا رفت و لباس او را در آورد و علامت زبان اژدها را دید.پیش از صحبت بیشتری نیرویهای پلیس سر رسیدند و او از برای مخفی کردن خود رفت. نیرو های پلیس کیمورا را بردند. و کلی می خواست به هر قیمیتی بفهمد چه کسی به آنها خیانت کرده بوده است. این را به نیک گفت. سپس سوالی که خودش هم از جوابش می ترسید از نیک پرسید: تونستی قیافه اش رو ببینی؟ نیک گفت آره. مادرش برخواست و کمان صلیبی آشنا را به دست گرفت. به خوبی می دانست اگر گریمی بخواهد وسنی را بکشد از کمان صلیبی استفاده نمی کند. این را از نیک پرسید. نیک با حالتی عصبی کمان را از دست او گرفت و گفت که می خواسته بفهمد چرا پدر و مادرش را کشته است

ولی نیک خشمگین تر از یان حرف ها بود و با کنایه پرسید آیا پدرش هم قرار است زنده شود؟ کلی مجبور شد تا داستان را برایا و تعریف کند. از اینکه چه اتفاقی آن روز پیش آمد که دیدار بعدیشان اینقدر طول کشید.

سوال بعدی نیک دردش را آشکار می کرد: خاله ماری میدونست تو زنده ای؟ کلی پاسخ مثبت داد و نیک با لحنی گله مند گفت پس اجازه دادی فکر کنم تو مردی؟ نیک در ک نمی کرد. او عمق خطری که در کمینش بود را نمی فهمید و کلی سعی داشت این را به او بفهماند. به سمتش رفت. دلش میخواست مانند هر مادری پسرش را پس از سالها در آغوش بگیرد ولی نیک خودش را عقب کشید. کلی نیز این را به خوبی متوجه شد..

در این لحظه کسی در زد. نیک به او گفت که همانجا بماند. کل در گوشه ای از اتاق پنهان ماند و بعد ناگهان متوجه شد یک بلوت باد داخل خانه آمده است. او چاقویش را کشید و بی هیچ معطلی روی او پرید تا بکشدش ولی چند لحظه بعد نیک او را از روی بلوت باد کنار کشید و میان او بلوت باد و یک دختر ایستاد. برایش مهم نبود ولی دختر هم بلوت باد را گرفت.درحالی که تقلا می کرد به بلوت باد برسد نیک با توضیح عجیبی او را سر جایش میخکوب کرد: اسمش مونروئه کلی متوجه منظور پسرش نشد. نیک درک نمی کرد برای همین به او گفت: اون یک بلوت باده و جمله بعدی عجیب ترین جمله عمرش بود:می دونم روزالی هم یک فوکس باوست .دوستای منن! بلوت باد خشمگیم گفت: این زنیکه کیه؟ کلی دوباره به سوی او یورش برد و نیک باز هم آنها را جدا کرد و گفت: مادرمه!

باور نکردنی بود. بلوت باد و فوکس باو می دانستند کلی باید مرده باشد. این شرم آور تر از آن بود که به وصف بیاید با نفرت از نیک پرسید: باویرم نیم شه اینو میشنوم تو باهاشون دوستی؟ دو وسن دیگر ذکر کردند که آنها نیز با نیک دوستند. سپس از خلال حرف ها فوکس باو نام دیگری را شنید که در خطر بود. وحشتزده از اینکه این یکی هم یکی از دوستان وسنی پسرش باشد پرسید: جولیت دیگه کیه؟

احمقانه بود . نیک گفت که او دوست دخترش است و دو وسن گفتند که یک هگزنبیست او را به کما انداخته است. ظاهرا فوکس باو درمانی برای انیکار پیدا کرده بود و از ظواهر امر بر می آمد که نیک به وی اعتماد داشت. سپس آندو از خانه بیرون رفتند.

تازه متوجه عکس دختر جوانی شد که روی کمد بود. زیبا بود و این را به نیک گفت ولی از حالت نیک بر می آمد که کلی سوال از او دارد. نیک پرسید که او در این 18 سال کجا بوده است. واقعا کجا بود؟ آنقدر جا به جا شده بود که دیگر بیشترشاتن از یادش رفته بود. در این میان فهمیده بود که خانواده های سلطنتی پشت قضیه اند و نیک حرف او را تکمیل کرد: مثل ورات؟

کلی لبخندی زد گفت داری یاد می گیری خوبه. گرچه خودش دلش می خواست اینها را به او آموزش دهد و این را گفت و اضافخه کرد که شنیده بوده سکه ها در دست یک گریم است و واقعا امیدوار بوده وی نیک نباشد.

به پسرش گفت که باید سکه های زکانتوس را نابود کرد. در همان جزیره ای که ساخته شده اند. در یونان. و برای حفظ جان او هم که شده باید سکه ها را به وی بدهد.

صبح روز بعد نیک به صحنه کشتار کشتی اعزام شد. نیک به خانه رفت و به کلی گفت که باید جایی بروند.

تریلر! کلی از دیدن آن هیجان زده شد. او تعریف کرد که او وماری این تریلر را باهم خریده اند تا خرت و پرت هایشان را در آن جا دهند و از انتقال دائم چمدان های پر از وسیله راحت شوند. او در مورد تک تک کتاب ها، سلاح ها و سم ها اطلاعات داشت. او توضیح داد که او در زمان 10 سالگی گریم شده است. دختر ها از پسر ها زودتر متوجه می شوند و همه ی فرزندان یک گریم گریم نمی شوند. هیچ کس از نحوه انتقال آن خبر ندارد. از یکی دو شکار اولشان گفت و بعد به نیک گفت که هرگز این را برای وی نخواسته است.

سپس نیک به او گفت که در انبار کشتی چه دیده است. کلی بلافاصله متوجه شد که این کار یک دروگر نیست و گفت که باید اجساد را بیبند. ضمنا با لحن افتخار آمیزی از فرستادن کله دروگر ها به مانهایم از او تقدیر کرد: خبرا زود می رسه!

در ماشین کلی به نیک گفت که حرف هگزن بیست ها را باور نکند . و بعد از شنیدن اینکه شنید آنها می خواستند ماری را بکشند از نیک پرسید که آیا ماری پیش از مرگ چیزی به اوداده است؟ کلید

نیک د ر ترلیر کشفیاتش را به کلی گفت ولی کلی نوشته ای ر از یکی از زواییای مخفی کم گریمی بیرون کشید و به نیک نشان داد. بر طبق این نوشته. 7 شوالیه که برای خانواد های سلطنتی می جنگیدند پس از فتح قسطنتنیه و غارت آن چیزی یافته اند که بسیار قدرتمند بود ونباید به دست افراد ناصالح می افتاد. آنها از تحویل آن به خاونداه های سلطنتی سر باز زدند و آن را در جنگل ها آلمان دفتن کردند و نقشه دفن آم کنج ارزمند را بر روی بدنه 7 کلید زدند وهر شوالیه صاحب یک کلید شد. آن شوالیه ها هر هفت نفر گریم بودند. هیچ کس نمی داند جریان آنوسیله چیست. ولی از ظواهر امر بر می آید که اگر خانواده های سلطنتی آن را بیابند می توانند بر دنیا حکومت کنند.

نیک و کلی متوجه شدند که کیومرا کشته شده است. مویدان کاری کرد که افسران FBI او را پیدا کنند و دخل یکی را به سادگی آورد. سپس دومی را مجبور کرد که به نیک زنگ بزند که برای نجات او بیاید. او و کلی به آنجا رفتند.

کلی از محل دیگری وراد انبار شد تا به پسرش کمک کند. در این اثنا نیک به وی شلیک کرد ولی مویدان با ین ضربه اسلحه نیک را از دستش در آورد اسلحه پشت یک تانکر افتاد .

نیک و کلی با مویدان در گیر شدند و کلی مویدان را با فرو کردن یک چاقو در گلویش کشت. کلی اصرار داشت بایستند تا بفهمند چه کسی این یارو را فرستاده ولی نیک که واقعا دستپاچه بود به کلی گفت باید خودش را به جولیت برساند.

به بیماترستان رسیدند.

آنها وارد اتاق جولیت شدند. فوکس باو محلول را به او دادو گفت که در هر چشم 6 قطره بریزو شیشه را تکان دهد. سپس بلوت باد و او ایستادد تا از ورود دکتر به اتاق جلوگیری کنند. پس از انجام اینکار سریع اتاق بیمارستان را ترک کردند.

دم در بیمارستان با نیک تماس گرفتند که به یک صحنه قتل برود. نیک از بلوت باد خواهش کرد که کلی را به خانه او برساند. بلوت باد که حسابی از این درخواست جا خورده بود نگاهی به کلی انداخت و من من کنان در حالی سعی میکرد ترس خود را از کلی پنهان کند-وی بیرون در خانه نیک به وی گفته بود که کلی ترسناک ترین موجودی است که تابه حال دیده- به نیک گفت البته اگه خودشون مشکلی نداشته باشن.

در ماشین بلوت باد فوکس باو و وی هر دو از وجود کلی معذب بودند-به وسن هایی فکر کنید که در صندلی عقبشان یک گریم دست به چاقو نشسته باشد!-کلی به مونرو گفت که کی با پسرش آشنا شده است؟ بلوت باد جریان را خیلی مختصر گفت و کلی گفت : اون به تو اعتماد داره؟! بلوت باد گفت که آره فکر کنم. منم بهش اعتماد دارم و فوکس باو نیز رو به او فگت که او نیز همینطور است. کلی دیگر چیزی نپرسید.

پس از اینکه کلی را مقابل خانه پیدا کردند. فوکس باو بلاخره شجاعتش را جمع کرد وبه کلی که داشت به سمت خانه می رفت گفت که بلوت باد تصمیم گریفته بوده تا به خاطر نیک پیش رو جولیت ووگ کند. کلی به او گفت: این رابطه ای که با نیک دارین. حالا اسمش رو هرچی می خواید بذارید اصلا منطقی نیست. بلوت باد جواب داد: واسه خود ما هم منطقی نیست. و فوکس باو پرسید: چرا باید منطقی باشه؟ کلی با توجه به تمام چیز هایی که از صبح دیده بود گفت: شاید هم لازم نباشه. فوکس باو اندکی ایستاد و بعد به سمت کلی رفت و او را در آغوش گرفت. کلی اندکی جا خورد و بعد دستانش را دور او حلقه کرد. آ«ها از هم جدا شدند و فوکس باو از بلوت باد پرسید که آیا او لبخند زده است؟

نیک در خانه بود و تصمیم گرفت که به دیدن مادر هگزن بیست برود. ولی کلی مخالفت کردو گفت که بگذارد وی با مادر این هگزن بیست صحبت کند. مادر با مادر. نیک نیز قبول کرد.

کلی وارد خانه هگزن بیست شد و هنگامی هگزن بیست او را دید –با چهره ووگ کرده خشمگین از ورود غیر قانونی یک مزاحم- با نفرت گفت: وای خدا یک گریم دیگه! بعد کم کم دستگیرش شد که این زن سیاهپ.ش با آن نگاه ترسناکش مادر گریم قبلی است در حالی که عقب عقب می رفت به وی توضیح داد که دخترش آنکار را باجولیت کرده است نه او پس از یک درگیری کوچک به وی گفت که یک شاهزاده در پرتلند است . ولی بقیه کار ها با خشونت پیش رفت و در حین دعوای وی با کلی. هگزن بیست مرد. پیش از مرگش به کلی گفت هیچ کس جز سلطنتی نمی تواند جولیت را نجات دهد.

کلی به نیک گفت که او ضاع خوب پیش نرفته است. نیک گفت که بقایای جنگ آندو را دیده است. سرانجام زمان رفتن کلی فرا رسید. نیک سکه ها را بهک لی داد سپس به او گفت که هر روز عمرش به او فکر می کرده واینکه الان به زندگی او بازگشته است تنها چیزی است که برایش مهم می باشد. کلی او را با تمام مهر مادری در آغوش گرفت و به او گفت که اگر بتواند باز می گردد.

نیک او را به ایستگاه راه آهن رساند و کلی به پسرش گفت که او شبیه به پدرش است. سپس از ماشین پیاده شد و پس از رفتن نیک. یک ماشین دزدید.

مایزنر و دختر هگزن بیست در جنگل متوقف شدند . مایزنر گفت که رابطشان به دبال آنها خواهد آمد و بعد بقیه کار به عهده اوست.سپس پیاده شد تا از امنیت اطراف مطمئن شود.. ولی ورات پیش از آنها منتظر بود. درحالی که مایزنر با یکی از آنها درگیر شده بود، دو نفر دیگر سراغ هگزن بیست رفتند و او را از ماشین بیرون کشیدند. آنها میخواستند که هگزن بیست را سوار یک ماشین شاسی بلند بکنند که یکی از آنها به طرز ناگهانی و عجیبی مرد. هوندیگر دوم میخواست هگزن بیست را با تیر بزند که چاقویی در پشتش فرو رفت و مرد. شخص بلند قامت باریکی از کنار او گذشت و به پشت ماشین رفت. مایزنر سر رسید و هگزن بیست از دیدن او آرام شد. او با دیدن جسد ها پرسید: تو این کار رو کردی؟ کلی که دو نفر را کشته بود از پشت ماشین بیرون آمد و گفت: نه من اینکار رو کردم و کلاه لباسش را برداشت. او گفت که از آنجا به بعد با اوست.

آنها به سوی هوایپم پیش می رفتند کلی گفت که هرکسی این برنامه را ریخته بوده حسابی گند زده است. ورات قریب به 3 ساعت است که آنجا کمین کرده بودند. و خوشبختانه کلی زودتر از آنها آنجا کمین کرده بوده است. کلی و هگزن بیست سوار هواپیما شدند ولی مایزنر نیامد. هگزن بیست به خاطر تمام زحمت های او از وی تشکر کرد و او را بوسید و بعد سوار هواپیما شدند.

در هواپیما معلوم شد که قصد اولیه آنها برزیل بوده است. کلی علاقه ای به صحبت با هگزن بیست نداشت.

در هواپیما آنها وارد آب های بین المللی شدند. کلی به هگزن بیست گفت که چگونه گوش های بچه را بمالد تا فشار هوایی که به گوشهایش وارد می شود او را اذشت نکند. هگزن بیست از او پرسید که بچه دارد؟ کلی اندکی فکر کرد و گفت: خواهرم داشت.

دره واپیما کلی از هگزن بیست پرسید: میخوای نگهش داری؟ تا وقتی بچه پیشت باشه میان که بکشنت. و زگن بیست گفت که باید اول او را بشکند تا بچه اش را بگیرند. کلی لبخندی زد و گفت: داری مثل مادرا صحبت می کنی. سپس به هگزن بیست گفت که بچه را به او بدهد تا کمی بخوابد و وقتی امتناع را دچشمان او دید گفت: ما تو هواپیمائیم جایی رو ندارم که برم. و هگزن بیست بچه را به بغد کلی سپد و خود خوابید.

کلی برای باز با کودک گردنبندش را درآورد و تکان داد. چشمان بچه بنفش شد و گردنبد را بدون دست زدن به آن کشید . در جفت گردنبند باز شد و داخل آن یک عکس از یک از 13 سالگی نیک قرار داشت. کلی با اندوه به آن نگاه کرد.

کودک در آغوش کلی بود و کلی آخرین لحظه ای را که ماری برای بردن نیک آمده بود به یاد می آورد. اینکه هیچ راهی جزجدایی نداشتند و باید نیک را از مهلکه در می برد. در این لحظه خلبان سر رسید و گفت به مقصدی که کلی گفته است نزدیک شده اند. هگزن بیست بیدار شد و کودک را گرفت و نشستند تا فرود بیایند.

آنها میان یک فضای باز که با جنگل احاطه شده بود فرود آمدند و یک ماشین دزدیدند. هگزن بیست متوجه پلاک ماشین شد: ایالت اورگن آمریکا. ایلاتی که پورت لنند در آن قرار دارد.

هگزن بیست فهمید که دارند به پرتلمد می روند و فکر کرد که او با شان رینارد کار می کند ولی کلی گفت که هرگز اسم او را نشنیده است.

خانواده سلطنتی هم فهمیدند که آنها دارند به پرتلند می روند زیرا هواپیما درا ورگن فرود آمده بود و تمامی شواهد حاکی از این بود که هگزن بیست به خانه باز میگردد.

باران تندی می بارید. کلی دو خیابان پایین تر نگه داشت و به هگنز بیست گفت که باید پیاده بروند.

آن ها در زدند. نیک به جولیت گفت همانجا که هست بماند و به سمت در رفت و در را گشود. کلی به همراه یک غریبه وارد خانه شد و به او گفت: یک عالمه چیز هست که باید بهت بگم. نیک که از ورود کلی در بهت بود توجهی به هگزن بیست که زیر یک بارانی بزرگ پنهان شده بود نداشت. در این میانه جولیت سر رسید و کلی او را به نام صدا کرد جولیت در حیرت بود که نیک گفت این مادرمه! و جولیت با خوشحالی گفت: کلی! ولی پیش از هر حرف دیگری هگزن بیست بارانی را کنار انداخت و بازگشت...

نمیتوان دقیقا گفت که کدام گروه از دیدن دیگری متعجب شد: نیک و جولیت از دیدن هگزن بیست وسط خانه یشان یا هگزن بیست و بچه اش از دیدن نیک و جولیت وسط خانه ای که قرار بود امن باشد! هگنز بیست با لحنی که گویی ناخودآگاه حرف می زند گفت: وای خدا جون! و جولیت داشت به سمت او حمله می کرد که نیک او را گرفت . کلی کلا از مرحله پرت بود با لحن خسته ای گفت: نه نترس اینجا در امانی این پسرم نیکه. و این حرف تنها حیرت دو طرف را افزایش داد و هگزن بیست با لحن آدمی که در دردسر بزرگی افتاده است گفت: وای خدای من!

-اون از من محافظت می کنه؟ اینکار رو نمی کنه میزنه منو می کشه! و حالا نوبت کلی بود که در تلاش برای درک شرایط فعلی به تعریف جدیدی از حوادث غیر منتظره برسد. همه با هم شروع به حرف زدن کردند. نیک می گفت : واسه چی آوردیش اینجا جولیت از آن سو حرف می زد هگنز بیست با حالتی باور نکردنی گفت: تو مادرشی ؟ کلی سردرگم از نیک می پرسید تو میشناسیش؟ جو بحرانی بود و فرو افتادن هر پرده برای کلی اوضاع را عجیب تر می کرد. او متوجه شد که این همان هگزن بیستی است که جولیت را به کما انداخته و سعی کرده خواهر او را بکشد و در این میان سعی داشت جلوی هگزن بیست را برای فرار بگیرد. تا اینکه بحث به اینجا رسید که نیک گفت: اگه قراره از محافظت بشه اینجا چنین اتفاقی نمی افته و هگزن بیست با لحن عصبانی گفت: می خوای چی کار کنی نیک؟ من رو بکشی بچه ام رو؟ این کاریه که می خوای بکنی؟ که ناگهان همه خانه به لرزه در آمد و قاشق روی میز خم شد این امر گویی برای آرام کردن هر دو گروه برای لحظه ای کافی بود. هگزن بیست با خستگی محض گفت : گشنشه هنوز وقت نکردم چیزی بهش بدم بخوره. ولی جولیت متوجه خیس بودن پتوی روی بچه شد و به سوی او رفت: پتو خیسه بچه ات سردشه ولی هگزن بیست قدمی به عقب برداشت و کودک را درمیان دستانش پنهان کرد تا از او محافظت کند. جولیت نیز متوجه وحشت او شد. و به او گفت که باید بچه را خشک کنند و اگر بچه اش برایش مهم است بهتر است او را تا طبقه بالا دنبال کند. و هگزن بیست پس از اندکی درنگ دنبال او رفت.

پس از ناپدید شدن آنها در راه پله نیک رو به کلی کردو با لحن طعنه آمیزی گفت: از دیدنت خوشحالم مامان. کلی سعی کرد که توضیح بدهد که هیچ اطلاعای از اتفاق رخ داده نداشته است و اگر میدانست هگزن بیست کیست هرگز او را به اینجا نمی آورد او گفت که تاویشن با او تماس گرفته و گفته است تا از وی محافظت کند وتوضیح نداد او کیست..نیک یاد آوری کرد که او نیز مادر هگزن بیست را کشته است و ظاهرا هگزن بیست هم او را نمی شناسد. کلی گفت: محض اطلاعات من مادرش رو نکشتم خودش با کله رفت تو آینه. که این حرف از نظر نیک چندان اهمیتی نداشت.و قرار شد این موضوع را به هگزن بیست نگویند.

طبقه پایین کلی که از فرط گرسنگی مشغول چپاول سفره بود در حین خوردن گفت که پدر بچه سلطنتیه و مادرش هگزن بیسته برای همین این بچه اینقدر خاصه. نیک گفت که با ونش هگزن بیستی هگزن بیست را از وی گرفته است . کلی خنیدید و گفت حتما پسش گرفته! نیک ناباورانه گفت: مگاه امکان داره؟ در این میانه جولیت سر رسید و کلی گفت که هگزن بیست احتمالا باید تشزیفات آلایش را پشت سر گذاشته باشد. برای همین این بچه خیلی خاص تر از قبل به نظر می رسد و گفت که کودک سرنوشت خارق اعلاده ای خواهد داشت. نیک معتقد بود که باید بچه را به جبهه مقاومت برسانند ولی کلی اعتقاد داشت اینکار هم به ضرر بچه است. او باید کودکی آرامی داشته باشد. ئدر ای میانه تمام در ها باز شد و همه چیز به هم خورد آنها به سراغ هگزن بیست رفتنذ ولی او آنجا نبود و تنها کودکش روی تخت به جا مانده بود. جولیت با دلخوری گفت: بچه اش رو گذاشته رفته؟ چجور مادریه؟ ولی وقتی بچه را برداشت بچه تبدیل به بالشت شد. نیک با حیرت گفت: انتظار این یکی رو نداشتم. کلی گفت که هگزن بیست احتمالا به سوی ماشین می رود.

آنها دیر رسیدند هگزن بیست با ماشین فرار کرده بود. در این میانه کلی به یاد آورد که در مورد شخصی با نام شان رنارد در ماشین صحبت کرده است و به نیک گفت . نیک توضیح داد که او رئیسش است ، نیم سلطنتی و یک زابر بیست هم هست. کلی مطمئن شد که او به آنجا می رود.

نیک در ماشین جریان کلید و شان رینارد را تعریف کرد ولی با تمامی این اوصاف کلی گفت که نمی توان به او اعتماد کرد. حتی اگر او با جبهه مقاومت کار کند باز هم قابل اعتماد نیست.

کلی تصمیم داشت یکراس به سراغ شان برود و نیک جلو دوید تا او را متوقف کند.

نیک جلوی کلی را گرفت و به سختی او را قانع کرد که او اول با شان رینادر صحبت کند. کلی معتقد بود مم کن است نیک را همانجا دم در بکشد ولی نیک مخالفت کرد و گفت که با وجود کلی در شهر شان چنین ریسکی نمی کند. قرار شد کلی پایین منتظر بماند.

مادامی که نیک برای صحبت رفته بود کلی متوجه شد که یک نفر دارد سراغ آدلیند و بچه اش را می گیرد. او مرد را گیر انداخت وفهمید طرف یک مامور FBI است و دو نفر را سروقت شان رینارد فرستاد .نیک که پایین آمد کلی جریان را به او گفت . قرار شد نیک از آسانسور برود و کلی از راه پله. به موقع رسیدند و موفق شدند دو مامور ورات را بکشند. و شان رینارد، آدلیند و بچه اش را فراری دهند.

هرچند کلی خوشش نمی آد، آنها به خانه دوستان گرگ و روباه نیک رفتند. و او بی سلام به تفتیش خانه رفت. سپس با شان رینارد صحبت کرد و یک تصمیم مهم گرفتند.

نیک، شان ، هنک و مونرو به نحوی بچه را از آدلیند گرفتند و به او سپردند تا ناپدید شود و بچه را هم با خود ببرد.

او دایانا را برداشت و رفت. هر از چند گاهی ایمیلی از نیک می رسید و یک روز یک ایمیل از نیک دریافت کرد: سلطنتی ها با آدلیند به پرتلند برگشتن... کلی پیامی فرستاد که پیامش را دیده است. و بعد از مدتی پیامی از جولیت رسید: کلی نیک تو خطره ممکنه بمیره اگه بر نگردی ...

کلی با دایانا یاز گشت و یکراست به خانه نیک رفت ولی چیزی که آنجا انتظارش را میکشید. مرگ بود.

کلی دیر فهمید این یک تله است. دیر فهمید که دیگر راهی برای فرار باقی نمانده است ودیر فهمید آینده حال باید از خود محافظت کند. یکی از افراد سلطنتی درخ انه نیک بود و او را کشت. سرش را جدا کرد وبرای نیک در جعبه درخانه نیک گذاشت.

Advertisement