ویکی Grimm
Register
Advertisement
ویکی Grimm


Juliet searching این نوشته در دست تکمیل است
لطفا تا پایان کار صبور باشید شما می توانید با اضافه کردن اطلاعات و گسترش این نوشته به ما کمک کنید.

من نمی دونم تو چی هستی ولی می دونم آسوانگ نیستی...!"

خطاب به یک باور شواین

درو وو
322-Wu

جنسیت

مذکر

نوع

انسان

بازیگر

رجی لی

زنگ های صبحگاهی قتل

وو افسر پلیس کلانتری پرتلند بود. شب ها را با گربه اش سامسون پای تلویزیون می گذراند، یا با دوستش هنک گریفین بیرون می رفت. دختری که دوست داشت با وجود اینکه در آمریکا زندگی می کرد، زن کس دیگری شده بود و هنوز با هم دوست بودند. تنها، آرام ، جدول کتاب، بازی ها کامپیوتری ،دیسکو های غیر مجاز گاهی سرگرمی هر شبش بود.("دانسا ماکابا")

او در پرونده ای که نیک و هنک دختر بچه را از اعماق جنگل نیمه شب یافتند دخیل بود. هرچند که برایش فرقی نمی کرد چطور این اتفاق افتاده است. او در جریان سوء قصد به خاله نیک هم بود. و باز هم برایش سوالی نبود که چرا خاله نیک؟("راهنما")

در جریان موش هایی که مرد را خورده بودند، ("دانسا ماکابا") زنی که از آپیتاکسین بیش از اندازه مرده بود،("هشدار زنبور") مردی که دنبال نیک در کلانتری می گشت و می گفت دوست کسی است که نیک در خیابان به قتل رسانده،("قلب های تنها") از اظهار نظر های هنک که می گفت انگار نیک همه چیز را می داند و در جریان تمامی حوادثی که زیر بینی اش رخ میداد و او هرچند حیرت می کرد ولی برایش مهم نبود قرار داشت.("دانسا ماکابا")

تا اینکه یک روز یواشکی شیرنی هنک را خورد. روی پرونده ای کار می کردند که یک عطاری مورد حمله قرار گرفته و یک مرد کشته شده بود. نیک برکارت او را به مغازه مذکور فرستاد و آنچه او از آنجا به بعد به یاد می آورد این بود که هنگامی که وارد مغازه شد از حال رفت.("جزیره رویاها")

دوباره که به هوش آمد تنها تصاویر وحشتناکی از یک کابوس به یاد می آورد اصلا سر در نمی آورد چطور به خانه رسیده است و این را به نیک توضیح داد.(("جزیره رویاها")

از آن روز معده دردش شروع شد با وجود چیز های زیادی که می خورد و نمی دانست چرا بعضی از آنها را می خورد هر روز حالش بدتر می شد تا اینکه در کلانتری غش کرد.

Wu eating

وو در حال خوردن الیاف

دکتر به وی اندکی مرخصی داد و او ناگهان خود را در حالی یافت که دارد الیاف فرشش را می خورد.تازه زمانی این را فهمید

که نیک با شدت در خانه اش را کوبید و پرسد که چه می خورد!

بعدش صدای شکستن در بود و بوی مذخرفی که در دماغش پیچید و وقتی چشمانش را باز کرد، نیک و یک مرد و زن را دید که با دستگاه عجیبی بالای سرش ایستاده اند و او شلوار پایش نیست. رفت تا شلوار بپوشد و هنگامی که برگشت دیگر خبری از آنها نبود.("بیمار عشق")

معده دردش خوب شد. و زندگی به منوال قبل جریان داشت.

پرونده های عجیب و غریبی به تورشان می خورد. خبردار شد که دوست دختر نیک به کما رفته است و بعد که از کما در آمد نیک را نمی شناسد. یک بار هم او را دید. وی آمده بود تا نیک را سرکار ببیند به این امید که شاید او را به یاد بیاورد.("بد دندان")

و بعد متوجه شد که حال جولیت، دوست دختر نیک بهتر شده است و نیک را به یاد می آورد.("بوسه موسای")

با فرانکو به یک مامویت احضار شدند که ظاهرا یک دعوای خانوادگی بود. جسد زنی در وسط اتاق افتاده بود و مردی با یک چوب به آنها حمله کرد. چشمانش قرمز و قیافه اش مثل مرده ها بود. فرانکو او را کشت و وو از دیدن چهره وی حسابی تعجب کرد. مخصوصا آن مایع سبز رنگ عجیب که روی صورت وی بود.("مرگ برمی خیزد")

ملت دیوانه می شوند

به او خبر دادند که ملت در نقاط مختلف شهر در حال خرابکاری هستند و وقتی به آنجا رفت متوجه شد که این افراد یک چیزی مصرف کرده اند. آنها دیوانه وار به همه چیز و همه کس حمله می کردند. این امر وقتی شدت گرفت که یک نفر پای او را نیز گاز گرفت. همگامی که خودش را جمع و جور کرد دید که طرف از طبقه دوم سر از کف خیابان در آورده است. حیرتزده از نیک پرسید چطور رفت اون پایین؟ آندو شاهد درگیری زن به پلیس ها بودند. لنگاز طرف قنلاده پاره کرده بود. او به نیک گفت که نمی داند زنه چه مصرف کرده است ولی هر چی بوده، خیلی بیشتر از حد مجازش استفاده شده است.

یک آمپول کزاز جانانه که بسیار دشوار بود بفهمد پای دندان گرفته اش بیشتر درد می کند یا بازوی سوزن خورده اش نصیبش شد. سپس برای هنک و نیک رد یک ماشین گم شده را زد که روبروی انبار کانتینر بود.

داخل ماشین که هیچ خبری نبود نیک و هنک در مورد اینکه طرف کجا غیبش زده صحبت می کردند و وو در صندوق عقب را باز کرد. از ظواهر امر بر می آمد که مراسم جادو گری در کار بوده است.("شب بخیر،گریم عزیزم")

نیمه های شب با آنها تماس گرفتند یک گروه خل و چل دیگر پیدا شده بودند و آنها تمام شب به دستور هنک تلاش میکردند همه را داخل یک کانتینر هدایت کنند. در آن وضعیت درهم و برهم وو متوجه موضوعاتی شد... مونرو و روزالی و جولیت با یک دارو سر رسیدند، نیک و هنک و کاپیتان رینارد تمام شب گم و گور بودند ... و روز بعد نیک درب و داغان پیدایش شد. تنها چیزی که وو سردر آورد این بود که نیک از همه بدتر کتک خورده است.("مرده ناسپاس")

آدم هایی که بالای درخت منفجر می شدند.("غذایی که بهتر است سرد سرو شود") پرونده های حال به هم زن هر روز بیشتر می شدند. تا اینکه یک شب وی با فرانکو سر کار بودند که از بیسیم آدرسی اعلام شد که وو آنجا را می شناخت: خانه دیانا، دوستش که روزی قرار بود زنش شود.

وو با آخرین سرعت خود را رساند. وارد خانه شد و دینا را دید که روی زمین افتاده و از شکمش خون می آید او می دانست دایانا حامله است. دینا چشمانش را باز کرد وبا بی حالی پیش از بیهوش شدن به وو گفت: آسوانگ....("عزیز مامان")

دروازه جهنم

وو از آنچه دینا به او گفت حیرت کرد. نگاهش از روی خون های در ور دیوار به پنجره گشوده افتاد. هنگامی که نیک و هنک رسیدند او به آنها گفت که او به دینا و شوهرش گفته به پرتلند بیایند. شهر امنی است خوب ! نیک به او گفت که اتفاق روی داده تقصیر او نیست.

همسایه که به پلیس زنگ زده بود توضیح داد که صدای تیک تیک نامنظمی شنیده است. سپس به بیمارستان رفتند. دکتر گفت که هم مادر هم جنین زنده و سالم اند. با اینحال یک نفر مایع داخل رحم را تخلیه کرده است.

نیک و هنک از سم، شوهر دینا بازجویی می کردند. سم از اینکه دید آنها فکر می کنند کار او بوده خشمگین شد و وو به او گفت که آنها باید سوالاتشان را بپرسند. سپس به نیک و هنک گفت که سم در خانه نبوده. همچینی توضیح داد که او هرگز به دینا صدمه نمی زند. : ما هم رو از زمان بستن پوشک می شناسیم، در حالت عادی باید یک جک در مورد پوشک بگم ولی الان حالم ناجور تر از  این حرفاست. نیک در همدردی با او گفت که او نیز حال خوشی نارد. سپس تاکید کرد: من به دینا خیلی اهمیت می دم. لطفا هر چی فهمیدید من رو در جریان بذارید.

او تصمیم داشت کمی بیشتر در بیمارستان بماند تا مطمئن شود. کمی بعد سم آمد و به او گفت بهتر است به خانه رفته و بخوابد. وو گفت که کسی که این کار را کرده را پیدا خواهد کرد.

در خواب میدید که به خانه مادر بزرگ برگشته است و مادربزرگش افسانه آسوانگ را برایش می گوید. افسانه موجود کریه المنظری که وقتی زن حامله خواب است به او حمله کرده و بچه را می خورد. آسوانگ می تواند از در ودیوار بالا برود و هیچ جا امن نیست. ناگها ن از خواب بیدار شدو چشمش به آسوانگی افتاد که دارد از پنجره داخل می شود. فریاد زد و بعد واقعا از خواب پرید.

روز بعد به دیدن پسرعمویش که مغازه قصابی داشت رفت. پس از سلام و احوال پرسی از پسرعمویش در مورد آسوانگ پرسید. پسرعمویش نیز تا یید کرد که این افسانه ناجوری است.وو ترس خود را بیان کرد و به او گفت که میترسد یک نفر شوخی مسخره ای کرده باشد. پسر عمویش در مورد او و دینا می دانست و زمانی که فهمید به او یک حمله مشابه آسوانگ شده است حسابی تعجب کرد.همچین پسر عمویش گفت که آسوانگ مادر را با نوعی گیاه بیهوش می کرد.

هنگامیکه به بیمارستان برگشت متوجه شد که نیک در مورد ریشه گیاه می پرسد. این اطلاعات آسوان گ را بد جوری با هم جفت و جور میک رد ولی باورش نمی شد. با اینحال می خواست به نیک و هنک جریان را بگوید ولی احمقانه تر ازآن بود که بوصف بیاید.

برای اطمینان بیشتر به خانه دینا رفت و متوجه شد سم عجله دارد که به بیمارستان برود. با اینحال هنگامی که به بیمارستان رفت متوجه شد سم هنوز به آنجا نرفته است. دینا در حال بسته بندی وسایلش بود و وو به او کمک کرد. سپس به دینا اطمینان داد که اتفاقی برای او نخواهد افتاد و بعد او را در آغوش گرفت. س وکله سم پیدا شد و معلوم بود اصلا از این صحنه خوشش نیامده است.

سپس با سم صحبت کرد و متوجه شد که مادر او به شهر آمده است. سپس سم می خواست برود که وو آنچه مد نظرش بود را به وی گفت: خراش پنجه؟ خون؟ چطور توضیحش میدی؟ سم گفت که او پلیس نیست و بعد وو به وی گفت که اگر بخواهد به دینا آسیبی بزند. سم قضیه را فیصله داد: اون زن منه نه زن تو. راحتمون بذار.

شب وو تصمیم گرفت به تنها یی از دینا محافظت کند. ناگهان مادر سم را دید که کنار درخا رفت و بعد از آن طرف مجود میمون شکل وحشتناکی پدیدار شد که ز درخت بلا می رفت. وو به سمت خانه رفت و دید سم به روی زمین افتاد است و در را باز کرد و یک آسوانگ واقعی را پیش چشمش دید. آسوانگ به او حمله کرد....

تا به خود آمد متوجه شد که نیک و هنک سر رسیده اند. نیک آسوانگ را کشت ولی آنچه او دیده بود را ندید.

وو خود را به یک تیمارستان معرفی کرد و همانجا ماند.("عزیز مامان")

توهم

وو در حال صحبت با یک روانپزشک بود روازنپزشک از او پرسید که مادربزرگش از آسوانگ چه گفته است؟ و وو در یک کلمه خلاصه کرد: گفت هیچ جا امن نیست.

نیک وهنک به دیدن وو رفتند. او که کمی از شوخ طبعی گذشته اش ر ابدست آورده بود گفت که می گویند مشکلش جدی نیست. و بعد به نیک وهنک در مورد یک قتل زنگ زدند. وو اعلام داشت: اوه زنگ های قتل سر صبح دلم براشون تنگ شده!("عزیز مامان")

جولیت به دیدن وو رفت و به او گفت که چندی پیش او نیز در وضعیت وو بوده است و چیز هایی میدیده که معنی آن را نمی فهمیده است. او به وو گفت که باید ترس خود را بریزد و اهمتی ندهد که آیا آنچه دیده واقعی بوده است یا نه.

وو از بیمارستان مرخص شد.("زمانی ما خدا بودیم")

نقل قول

(رو به نیک و هنک) : " و من نقل قول می کنم : من متعجبم که چرا کسی پیش از این دسته آچار رو تو شکمش فرو نکرده " البته این همه حرفش نبود قسمتای منشوریش رو حذف کردم چون نمی تونستم همه حرفاش رو تند بنویسم.("موش ها و آدم ها")

(خطاب به نیک ) پزشکی قانونی معتقده این پر هیچ ربطی به مرگ مقتول نداره، چون حلق طرف با پر پاش پاش نشده ولی پزشکی قانونی تا یک مدت رو در تیمارستان نگذرونه به افق های دوردستی که من بهش دست پیدا کردم، دست پیدا نمیکنه. ("جستجوی یک دختر")

تصاویر

Advertisement