ویکی Grimm
Register
Advertisement
ویکی Grimm


Juliet searching این نوشته در دست تکمیل است
لطفا تا پایان کار صبور باشید شما می توانید با اضافه کردن اطلاعات و گسترش این نوشته به ما کمک کنید.

" امروز بهترین روز عمرم بود...ممکنه من دیوونه باشم ولی الان می دونم که تنها نیستم!"

خطاب به نیک بعد از آگاه شدن از گریم شدن وی

هنک گریفین
Hank E16S4 - Copy

جنسیت

مذکر

بازیگر

راسل هورنبی

نوع

انسان

همه چی آرومه

هنک گریفین به تازگی با نیک برکارت همکارشده بود. قرار بود نقش ارشد را نیز برای وی ایفا کند. امان از جوانی! او چهار بار ازدواج کرده بود و هر چهار بار به طلاق منجر شده بود حالا این بچه می خواهد ازدواج کرده و عاقبت بخیر شود. با این تصور از نیک که با حلقه از جواهر فروشی خارج شد عکس گرفت و به او توضیح داد که در حال تست تجهیزات جدید است و تا پاک و معصوم است از او عکس می گیرد.

هر دو به سر صحنه قتل احضار شدند. قتل دختر جوانی که تکه تکه شده بود. در حین تحقیقات نام وی را پیدا کردند و چون دیر وقت بود راهی خانه شدند. نیک داشت از میز دور می شد که هنک دید وی حلقه اش را جا گذاشته او را صدا کرد و گفت: شب بزرگه ، گند نزنی رومئو! وبه خانه رفت.

هنوز درست و حسابی خستگی در نکرده بود که با وی تماس گرفتند. نیک یک نفر را وسط خیابان کشته بود و با وجود اینکه واضح بود که دفاع از خود بوده، هنوز وحشتزده به نظر می رسید. او به نیک گفت که به بیمارستان برود و آرام باشد. او همه چیز را درست می کند.

اصلا سر در نمی آوردکه چرا کسی باید به خاله نیک حمله کند. هنگامی که با دوست دختر کشته شده صحبت می کردند پرونده دیگری به تورشان خورد. بچه کوچکی که در حین رفتن به خانه ربوده شده است. در حین تحقیق کیف بچه را از جنگل پیدا کردند

برای یافتن کودک از هم جدا شدند. در جنگل پیش می رفت و امیدوار بود کودک را پیدا کنند که نیک فریاد زد: پیداش کردم هنک!

و وقتی سر رسید دید نیک روی یک مرد پریده است.

وقتی خانه مرد را که یک ساعت ساز بود زیر رو کردند، هیچ چیز بدست نیامد. او از نیک پرسید چه چیزی از این مرد می داند که اینقدر اصرار می کند وی مقصر است و دلایل ابلهانه نیک به نظرش بسیار عجیب آمد.

شب به خانه رفت و خوابید نیمه های شب بود که تلفنش زنگ خورد و صدای نیک را از پشت تلفن شنید که از او می خواست به نقطه ای وسط جنگل بیاید.

هنگامی که به آنجا رسید. نیک را دید که وسط خیابان ایستاده است. پیاده شد و پرسید: چی شده؟ نیک گفت که مرد راپیدا کرده است. سپس ماده ای را به لباس او مالید. هنک متعجب پرسید : چی کار میکنی؟ و نیک صریحا پاسخ داد: تا بومون رو حس نکنه. اوضاع هر لحظه عجیب غریب تر می شد. نیمه شب ، میان جنگل و حالا بو خفه کن.و این حالت با خبر نداشتن نیروی کمکی چند برابر شد. نیک می گفت رد کفش مرد را تا اینجا گرفته است که از دید هنک واقعا حرف عجیبی بود.

چند لحظه بعد آندو درحال عبور از رودخانه بودند. هنک گفت: مگه پل رو واسه همین کار نساختن؟

خانه ای که نیک پیدا کرده بود خانه ساده ای در میان جنگل بود. آنها در زدند و مرد میانسالی در را باز کرد. آنها را به خانه راه داد. آنها همه جا را گشتند و متوجه شدند که وی یک پستچی است که کوسن دوزی می کند و برای شام کیک می پزد. فردی تنها ، آرام در خانه ای قدیمی و دور از بشریت. هنک حوصله اش سر رفت و به نیک گفت نمیخواهد شغلش را از دست بدهد و هنگامی کهخانه فرد را ترک کردند نیک در حال عذرخواهی بود که هنک چیزی را به یاد آورد. مرد درحال زمزمه آهنگی بود که دختر مرده در آیپاد خود گوش میداد.

هنگامی که دوباره به سراغش رفتند برق کل خانه رفت و مرد با صدای عجیبی از مقابل آنها گریخت و هنک را پرتاب کرد. نیک وی را با تیر زد و هنگامی که بالای سر او رسیدند در حال جان دادن بود و با دیدن نیک گفت: گریم!

هنک برای روشن کردن برق خانه رفت و شنید که نیک کودک را پیدا کرده است. درحالی که اصلا نمی دانست چطور اینکار را کرده اند.("راهنما")

شب به خانه رسیده بود که باز زنگ زدند نیک مسموم شده است. او بازگشت و پشت در ماند. هنگامی که نیک بیرون آمد قیافه اش به پلیسی که تمام شب را کار کرده می خورد. هنک سر در نمی آورد که چرا کسی دوباره تلاش کرده خاله وی را بکشد. از نیک پرسید آیا خاله اش برای دولت کار می کند؟ پرونده گم شدن دو نفر را پی گرفتند و سر از جنگل در آوردند. هنک اصلا سر در نمی آورد جریان چیست.("خرس خرس می ماند")

یک روز صبح نیز سر صحنه جنایت با جسد زنی که از آپتاکسین مرده بود روبرو شدند. معلوم شد که زن را به قتل رسانده اند. در حین تحقیقات برای بررسی دو نفر در یک کارخانه متروکه مورد هجوم یک گله زنبور قرار گرفتند که گویی فقط به او حمله کرده اند. هنک اظهار داشت که به عمرش این همه زنبور ندیده است.

نمیدانست نیک چطور یک خانه پر از کندو را پیدا کرده است و توانسته قاتل را شناسایی کند. حتی سر در نمی آورد چرا اینقدر از آدلیند شید بدش می آد؟ رفتار نیک با آدلیند شید که تحت محافظت آنها قرار گرفت و از قرار معلوم قاتل قصد جان او را نیز داشت بسیار عجیب بود. گویی یک خصومت شدید با وی دارد.

هنگامی که سعی می کرد در میان انبوهی از زنبور ها آدلیند شید را از دست قاتلش نجات دهد نیک به قاتل شلیک کرد.("هشدار زنبور")

پرونده های عجیب و غریبی به طورشان می خورد که هر کدام عجیب تر از دیگری بود. در طی یک پرونده اولگ استارک قصد داشت او را بکشد . کاپیتان او را در کلانتری حبس کرده بود و از این رو استارک به نیک حمله کرد و او را به معنای کامل کلمه خرد و خاکشیر کرده بود. نیک بسیار شانس آورده بود که زنده مانده بود. از قرار معلوم طرف به جولیت نیز حمله کرده بود.

او برای روبرو شدن با استارک به تنهایی اقدام کرد.استارک را به یک محبط دورافتاده کشاند. باوی درگیر شد و به شدت کتک خورد و درست در لحظه اتی که استارک می خواست کار او را تمام کند. یک نفر به استارک شلیک کرد. چنانچه شلیک کننده اینکار رانکرده بود، هنک به گوشت چرخکرده تبدیل می شد. هنک نفهمید چه کسی اینکار را کرده و هنگامی که کاپیتان به وی گفت تیر از یک اسلحه سه لول عهد دقیانوسی شلیک شده است. هنک پرسید کدوم خری از این اسلحه ها داره؟ شان گفت که نمی داند و این یک اسلحه سلطنتی برای کشتن فیل است.

در این میان وی با آدلیند شید، همان وکیلی که نجاتش داده بود ملاقت کرد.آدلیند برای او شام گران قیمتی خرید و بعد برایش یک سبد پر از شیرینی آورد.

شیرینی ها عالی بودند. از آن روز انگا ر دنیای هنک عوض شد. او بی وقفه که آدلیند می اندیشید و سر انجام تصمیم گریفت دوست دخترش را به نیک . جولیت معرفی کند.

شب معرفی فرا رسید. به نظر می رسید که همه چیز خوب پیش می رود ولی نیک بسیار عصبی بود. به نظر می رسید خیلی به آدلیند پرخاش می کند. میان شامشان از طرف اداره با وی تماس گرفتند که یک نفر کشته شده است. دیگر اوج لج در آوری بود. اولین شامش با دوست دخترش اینگونه به پایان برسد.! گرچه نیک توضیح داد که حال خرابش به خاطر مشکلی با جولیت استولی زیاد تلاش لازم نبود که بفهمد نیک از آدلیند خوشش نمی آید. با اینحال اصلا برای هنک مهم نبود که نیک چه فکری می کند.

وقتی نیک به او گفت که می خواهد به جولیت در شهر کاج های زمزه گر پیشنهاد ازدواج بدهد هنک به او راهنمایی داد که شخص مهمتر از مکان است و هنگامی که دید نیک هنوز پیش رویش نشسته پرسید نمیخواهد گم بشود و برود؟

رابطه اش با آدلند هر روز بهتر می شد تا زمانی که آدلیند به او زنگ زد و گفت که شب به دیدنش بیاید! هنک سر از پا نمی شناخت شب دست گل قرمزی گرفت و در راه خانه آدلیند دل در دلش نبود. در میانه نیک زدنگ زد و با حالت اضطرار پرسید که کجاست. از آنجا که هنک دفعه قبل را به یاد می آورد به نیک گفت کهخ اگر جسدی پیدا شده باید تا صبح صبر کند . کوشی را قطع کرد تا دیگر کسی مزاحمش نشود. عجب شب رویایی بود و او به خواب راحتی فرو رفت.

ناگهان با حس عجیبی از خواب پرید و حسابی از صحنه پیش رویش حیرت کرد: آدلیند در خانه نبود و به جایش دو نفر دیگر در کنارش نشسته بودند.

انگار همه علاقه اش به آدلیند به طور اتوماتیک از بین رفت.

یک پرونده دیگر و یانکه قتل با شخص نیک تماس گرفته بود. واقعا پرتلند داشت به شهر عجیبی تبدیل می شد. شاهدی که گم شد و بعد همراه با نیک پیدایش شد.

تا اینکه به آنها خبر یک صحنه قتل دادند. تنها شاهد آنجا می گفت که پاگنده را دیده است. ولی در تصاویر ویدویی طرف لباس بر تن داشت. تمام شب به سگ ها جستجو کردند تا اینکه سگ ها رد طرف را در جنگل گرفتند. هنک از آنها جدا شد و به دنبال سگ ها رفت . و بعد ناگهان سگ ها وحشت زده از کنارش در رفتند و پیش از آنکه به وخد بیاید موجودی در لباس انسان به وی حمله کرد.

در انتهای پرونده مردی دیگری نز در مقابلش به زمین افتاد. قیافه اش از قیافه غول به یک انسان تغییر کرد. ولی نیک که کنارش ایستاده بود این صحنه را ندید. هنک می دانست چه دیده است. ولی نیک می گفت که ندیده است.("پا گنده")

کابوس ها شروع می شود

هنک دیگر نمیتوانست بخوابد. زیرا میدانست چیزی که دیده حقیق بوده است. شب ها با شاتگانش میخوابید... آنها به پرونده ای خوردند که یک بازرس سابق نیروی پلیس که اکنون کار آگاه خصوصی شده بود، از او ، نیک و کاپیتان عکس گرفته بود. آنها متوجه شدند که طرف سراغ کاپیتان رفته و دنبال کلید ها می گردد. موضوعی که موجب شد هر سه نفر گوش به زنگ شوند. از طرفی معلوم شد وی یکی از افرادی است که در قتل والدین نیک دست دارد. شب هنگام که به خانه رسید متوجه شد شخصی خانه اش را گشته است... وحشت هنک با چیزی که از پیش دیده بود ترکیب شد و او چند بار به کمد خانه اش شلیک کرد. نزدیک بود فرانکورا نیز با تیر بزند. هنک که از رفتار خودش سردرگم و اشفته شده بود، با نیک تماس گرفت که جولیت را از خانه دور کند ونیک به او گفت که جولیت در بیمارستان بود. هنک تمام شب را با شت گان خود روی صندلی نشسته بود. و خوابش نمی برد.("بد دندان")

روز بعد از این حادثه، انها به سر صحنه قتلی رفتند که موجودی در کانتینر چندین نفر را قلمع و قمع کرده بود. وروی دیوار علامت یک داس کشیده بودند.آنها از صحنه انگشت برداری کردند ولی عصر همانروز دو مامور FBI که همانروز پرونده را از آ«ها تویل گرفته بودند نیز کشته شدند. او به نیک که گفت در بیمارستان است زنگ زد تا سر صحنه بیاد. به نظرش میرسید که نیک بار دیگر کتک خورده است و اصلا این قیافه او خوشنود نبود. پس از آ« ماموران فدرال آمدند و پرونده را از آ«ها گرفتند،با تطبیق اثر انگشت ها معلوم شد که قاتل یک قاتل بین المللی تحت تعقیب است که ناشناخته است. زمانی که این ماجرارا برای کاپیتان رینارد توضیح داد، او به آنها گفت که بروند و کمی بخوابند که ماموران اف بی آی آی جلوی آنها را گرفتند و ادعا کردند که نیک در قضیه مرگ ماموران فدرال دست داشته است. نیک ادعا کرد که اسلحه اش ارا نیاورده است. درحالی که هنک همانروز دیده بود اسلحه بر کمر اوست. پس از دک کردن ماموران فدرال، او به نیک گفت که میداند او آنروز دعوا کرده است. به زعم او مهم بنود نیک درگیر چه چیز شده فقط از نیک خواست که کاری نکند که برای جفتشان بد تمام شود.

همانروز سر صحنه قتل دیگری رفتند: کاترین شید... مادر آدلیند شید. ("بوسه")

بهترین روز زندگی

دوست قدیمی اش جرارد کمپفر به دیدنش آ»د و گفت که دخترش دزدیده شده است. پس از کمی تحقیق متوجه شدند که کار خانواده زن اوست.

او و نیک و جرارد به خانه هیدن واکر رفتند . وی گفت که نمیداند کارلی کجاست ولی او و نیک متوجه شدند کارلی در یک چاه است. در حالی یک ه آنها کارلی را نجات میدادند، اوضاع بیریخت شد و نتیجتا او کارلی و نیک به یک انبار بزرگ پناه بردند. کارلی به شدت وحشتزده بود او مدام فریاد میزد که آ«ها پدرش را خواهند کشت و سراغ او خواهند آمد. هنک در تلاش بود او را آرام کند که کارلی خود را از دست او بیرون کشید تا به کمک پدرش برود و نیک جلوی او را گرفت...

ناگهان همه چیز به هم ریخت. کارلی ونیک یک لحظه وحشتزده به هم نگاه کردند وکارلی با ترس مضاعفی از نیک دور شد و گفت: میخواد مو بکشه! نذار منو بکشه! نیک نیز دستپاچه تکرار میکرد: من کاریت ندارم! من کاریت ندارم.

هنک که بهت زده مانده بود که چه اتفاقی افتاده است بازوهای کارلی را گرفت و گفت: اون همکارمه کارلی! و بعد پیش چشمانش کارلی تغییر کرد و به شکل یک گرگ در آمد. هنک وحشتزده سلاحش را کشید. او دیوانه نبود که نیک میان او و کارلی پرید . هنک فریا دزد: از جلو راهم برو کنارا ون تغییر کرد. نیک سراسیمه گفت که او نیز این را میداند. هنک فریاد زد: من دیوونه نیستم! و نیک گفت: منم همشو دیدم و خیلی بیشتر از تو دیدم ولی الان اون کارلیه و از مقابل کارلی کنار رفت و هنک متوجه شد که کارلی خودش است.

برای هضم قضیه زمان زیادی لازم داشت. او بهت زده به نیک نگاه می کرد وپرسید اینجا چه خبره؟ کارلی از او عذر خواهی کرد و اضافه کرد: متاسفم هنک فکر کردم میخواد منو بکشه. هنک وا رفت: چرا؟ کارلی گفت: آخه اون یک گریمه... این کار گریماست. هنک رو به نیک گفت: چی؟ نیک که گویی خودش هم از این شرایط راضی نبود گفت: گریم ... یک مشکل خانوادگیه ولی ببین بعد بهت توضیح میدم الان باید بهم اعتماد کنی.

در این لحظه هنک متوجه شد که هیدن واکر نیز قصد دارد از همین سلاح علیهان استفاده کند و گفت که آماده است.

واکر داخل آمد و بعد تغییر کرد و به او هجوم آورد. هنک تمام دلخوری هایش را در یک مشت نثار او کرد ولی واضحا هدین واکر از دیدن نیک بیشتر ترسید.

آنها بقیه کایول ها را نیز گرفتند. شب جرارد از هنک به خاطر اینکار تشکر کرد و بعد به او گفت که امیدوار است ناراحت نباشد که به او نگفته ولی هنک به او گفت خیلی خوشحال است که او پیش وی آمده است.

شب هنگام موقع نوشتن گزارش، نیک نزدش آمد و گفت: ببین میدونم که... اما هنک گفت: امروز بهترین روز زندگیم بوده! نیک با تعجب گفت: چطور؟ هنک ادامه داد: چون ممکنه دیوونه باشم ولی میدونم تنها نیستم! و این آغازی بر یک دنیای جدید بود.("طلوع ماه بد")

دنیای وسن ها

اوضاع به سرعتی بیش از آنکه هنک انتظار داشت در هم و برهم شد . هنک اطلاعات اولیه ای از نیک در مورد دنیای وسن ها گرفت ولی همانروز با نوعی بیماری وسنی روبرو شد. که او را به این سمت برد که بفهمد مونرو و روزالی هردو وسن اند! این آشنایی در حالی رخ داد که روزالی بیمار شده بود ، مونرو در تلاش بود دارو بسازد و یک وسن بیمار نیز زیر دستش داشت تقلا میکرد. ("جوجه تیغی")

هنوز از شوک این ماجرا در نیامده بود که زنی مقابل چشمانش با وحشتی فراتر از هی چیزی از نیک گریخت و خود را کنار دیوار اتاق بازجویی مچاله کرد ت ابه او نشان دهد که نیک تا چه حد برای وسن ها ترسناک است ("چوپان خوب")

بعد نیک مونرو را برای یک شب ببهخانه او آورد زیرا به نظر میرسید کسی میخواهد او را بکشد. او و مونرو تمامش ب را به ووگ و دیدن ووگ گذراندند.شب بعد با یک گله وسن درگیر شدند و معلوم شد که یک نفر خوشش نمیآید وسن ها برای گریم کار کند ("بر روی بدن بیجان من")

حوادث وسنی بیشتر وبیشتر میشد. از دخترکی 8 ساله که یک نفر را کشت و یک نفر دیگر را هم به شدت زخمی کرد، از اینکه گریم ها واقعا موجودات بی خطر را هم سر می بریدند. از تریلر بی نظیر نیک و اینکه مونرو جان او را نجات داده است.

از یک روح که در شب های هالوین می آمد تا کودکان را بکشد و اولین پلیس وسنی که برای گرفتن او از کارش اخراج شده بود. از گریم که نشان داد دلیل وحشت وسن ها از گریم چیست.

نیک به او کمک کرد تا مردی را آزاد کند که به جرم کشتن ویندگو قرار بود اعدام شود .

سلطنتی ها

تصاویر

Advertisement