ویکی Grimm
Register
Advertisement
ویکی Grimm


Wrong 2 این نوشته کامل شده است
این نوشته ممکن است دارای غلط املایی باشد. در رفع آن کوشا هستیم. صبر داشته باشید.
همزمانی
317 s

کد

317

نقل قول اولیه

کارل یانگ

نویسندگان

مایکل داگون و مایکل گولامکو

کارگردان

دیوید سالومون

قسمت بعد

قانون فداکاری

قسمت قبل

نمایش باید ادامه یابد

نام لاتین

Synchronicity

همزمانی[]

قسمت همزمانی قسمت هفدهم از فصل سوم و قسمت شصت و یکم از ابتدای سریال گریم می باشد که در تاریخ 15 فروردین 1393معادل با تاریخ میلادی 4 آپریل 2014 از شبکه NBC پخش گردید.

داستان[]

نیک تصمیم داشت به مونرو بگوید که خیلی خطرناک است که ساقدوش او شود. هنک نیز موافق بود ولی بعد از نیک پرسید: اصلا وسن ها از کجا می فهمن تو گریمی؟ نیک اندکی فکر کرد و گفت: واقعا نمی دونم و هنک ادامه داد وقتشه بفهمی.

مایزنر و آدلیند در جنگل متوقف شدند . مایزنر گفت که رابطشان به دنبال آنها خواهد آمد و بعد بقیه کار به عهده اوست.سپس پیاده شد تا از امنیت اطراف مطمئن شود. ولی ورات پیش از آنها منتظر بود. درحالی که مایزنر با یکی از آنها درگیر شده بود، دو نفر دیگر سراغ آدلیند رفتند و او را از ماشین بیرون کشیدند. آنها میخواستند که آدلیند را سوار یک ماشین شاسی بلند بکنند که یکی از آنها به طرز ناگهانی و عجیبی مرد. هوندیگر دوم میخواست آدلیند را با تیر بزند که چاقویی در پشتش فرو رفت و مرد. شخص بلند قامت باریکی از کنار او گذشت و به پشت ماشین رفت. مایزنر سر رسید و آدلیند از دیدن او آرام شد. او با دیدن جسد ها پرسید: تو این کار رو کردی؟ زنی که دو نفر را کشته بود از پشت ماشین بیرون آمد و گفت: نه من اینکار رو کردم و کلاه لباسش را برداشت. و چه کسی می توانست باشد جز کلی برکارد، مادر نیک برکارد. یک گریم. او گفت که از آنجا به بعد با اوست.

آنها به سوی هوایپما پیش می رفتند کلی گفت که هرکسی این برنامه را ریخته بوده حسابی گند زده است. ورات قریب به 3 ساعت است که آنجا کمین کرده بودند. و خوشبختانه کلی زودتر از آنها آنجا کمین کرده بوده است. کلی و آدلیند سوار هواپیما شدند ولی مایزنر نیامد. آدلیند به خاطر تمام زحمت های او از وی تشکر کرد و او را بوسید و بعد سوار هواپیما شدند.

هوایپما پرواز کرد و مایزنر به شان زنگ زد وجریان را گفت. او نمی دانست چه کسی را فرستاده اند ولی تاکید کرد که کارش عالی بوده است.

در هواپیما معلوم شد که قصد اولیه آنها برزیل بوده است. کلی برکارد علاقه ای به صحبت با آدلیند نداشت.

مونرو و روزالی درحال برنامه ریزی غذای عروسی بودند که نیک سر رسید. با توجه به قیافه نیک ، مونرو پرسید: یا خدا ! باز کی مرده؟حداقل هنوز. یک مشکلی هست.

مونرو او را به داخل هدایت کرد و روزالی را صدا نمود. آندو آمدند و با توجه به قیافه فلک زده نیک فهمیدند موضوع به شدت مهم است. نیک ابتدا گفت که موضوع یک پرونده نیست و در مورد عروسی آنهاست سپس تمام جرئت خود را جمع کرد و با حالی درمند گفت: من نمی تونم ساقدوشت باشم! روزالی ومونرو از این حرف شوکه شدند . به زعم آنها بدون نیک عروسیشان خراب می شد زیرا او آندو را به هم رسانده بود و نیک گفت :دوستان وسنیتون هستن و خانواده هاتون ممکنه یک دفعه یکی ووگ کنه ببینه من گریمم. نمی خوام به کسی صدمه بزنم و نمی خوام کسی هم به خاطرم صدمه ببینه. یک دفعه مونرو رو به روزالی کرد  . با لحن کسی که کشف بسیار بزرگی کرده است گفت: عینک آفتابی! و روزالی نیز کشف را در هوا گرفت و هیجان زده گفت : خودشه! نیک که از جریان عقب مانده بود پرسید که این امر چه تفاوتی ایجاد خواهد کرد؟ آندو توضیح دادند که وقتی وسن ها ووگ می کنند در چشمان او یک تاریکی بی نهایت می بینند که ترسناک است و اینگونه می فهمند که او یک گریم است. آندو نیز از اینکه نیک این موضوع را نمی دانسته بسیار متعجب بودند. سپس این کار را آزمایش کردند و با وجود عینک آفتابی و ووگ کردنشان نتوانستند نیک را به عنوان یک گریم ببینند و مشکل حل شد.

در هواپیما آنها وارد آب های بین المللی شدند. کلی به آدلیند گفت که چگونه گوش های بچه را بمالد تا فشار هوایی که به گوشهایش وارد می شود او را اذیت نکند. آدلیند از او پرسید که بچه دارد؟ کلی اندکی فکر کرد و گفت: خواهرم داشت.

به نظر جولیت یک عینک آفتابی در روز روشن و در اتاق عجیب بود. ولی بعد نیک حلقه را پیدا کرد و به جولیت نگاه کرد. و گفت: هنوز اینجاست و جولیت گفت: منم هنوز اینجام ولی الان باید نگران یک ازدواج باشیم مخصوصا وقتی تو قراره پدر چند تا از مهمونا رو در بیاری!

ویکتور دستور مرگ دانیلوف را صادر کرد و هوندیگر ها او را کشتند.

در هواپیما کلی از آدلیند پرسید: میخوای نگهش داری؟ تا وقتی بچه پیشت باشه میان که بکشنت. و آدلیند گفت که باید اول او را بکشند تا بچه اش را بگیرند. کلی لبخندی زد و گفت: داری مثل مادرا صحبت می کنی. سپس به آدلیند گفت که بچه را به او بدهد تا کمی بخوابد و وقتی امتناع را در چشمان او دید گفت: ما تو هواپیمائیم جایی رو ندارم که برم. و آدلیند بچه را به بغد کلی سپرد و خود خوابید.

کلی برای بازی با  کودک گردنبندش را درآورد و تکان داد. چشمان بچه بنفش شد و گردنبد را بدون دست زدن به آن کشید . در جفت گردنبند باز شد و داخل آن یک عکس از 13 سالگی نیک قرار داشت. کلی با اندوه به آن نگاه کرد.

رئیس جدید ورات مردی به نام راسپولی بود. وی تعهد کرد تا آدلیند و بچه را به هر نحوی بیابد.

کودک در آغوش کلی بود و کلی آخرین لحظه ای را که ماری برای بردن نیک آمده بود به یاد می آورد. اینکه هیچ راهی جزجدایی نداشتند و باید نیک را از مهلکه در می برد. در این لحظه خلبان سر رسید و گفت به مقصدی که کلی گفته است نزدیک شده اند. آدلیند بیدار شد و کودک را گرفت و نشستند تا فرود بیایند.

آنها میان یک فضای باز که با جنگل احاطه شده بود فرود آمدند و یک ماشین دزدیدند. آدلیند متوجه پلاک ماشین شد: ایالت اورگن آمریکا. ایالتی که پورتلند در آن قرار دارد.

جولیت و روزالی برای خرید لباس عروس رفته بودند وجولیت داشت لباس ها را یک به یک جلوی خود می گرفت که روزالی بیرون آمد. لباسی که پوشیده بود به قرن عتیق تعلق داشت و خودش گفت مثکه مال مادر بزرگش بوده است. ولی جولیت به او گفت که در این لباس معرکه است و قرار است تنها یک روز آن را بپوشد.

آدلیند فهمید که دارند به پرتلند می روند  و فکر کرد که او با شان رینارد کار می کند ولی کلی گفت که هرگز اسم او را نشنیده است.

خانواده سلطنتی هم فهمیدند که آنها دارند به پرتلند می روند زیرا هواپیما در اورگن فرود آمده بود و تمامی شواهد حاکی از این بود که آدلیند به خانه باز میگردد.

باران تندی می بارید. کلی دو خیابان پایین تر نگه داشت و به آدلیند گفت که باید پیاده بروند.

جولیت میز شام را چیده بود ومنتظر بود که نیک پایین بیاید. نیک حلقه را برداشت و تصمیم داشت که بلاخره از جولیت خواستگاری کند و از پله ها پایین آمد. باران به شدت می بارید و به شیشه ها می خورد. او پایین پله ها نگاهی به جولیت کرد که در حال چیدن میز بود و بعد پیش از آنکه فرصت کند خواسته اش را مطرح کند یک نفر در زد. نیک به او گفت همانجا که هست بماند و به سمت در رفت و در را گشود. مادرش به همراه یک غریبه وارد خانه شد و به او گفت: یک عالمه چیز هست که باید بهت بگم. نیک که از ورود مادرش در بهت بود توجهی به نفر دوم که زیر یک بارانی بزرگ پنهان شده بود نداشت. در این میانه جولیت سر رسید  و کلی او را به نام صدا کرد  جولیت در حیرت بود که این دیگر کیست که نیک گفت این مادرمه! و جولیت با خوشحالی گفت: کلی! ولی پیش از هر حرف دیگری آدلیند بارانی را کنار انداخت و بازگشت...

نمیتوان دقیقا گفت که کدام گروه از دیدن دیگری متعجب شد: نیک و جولیت از دیدن آدلیند وسط خانه یشان یا آدلیند و بچه اش از دیدن نیک و جولیت وسط خانه ای که قرار بود امن باشد! آدلیند با لحنی که گویی ناخودآگاه حرف می زند گفت: وای خدا جون! و جولیت داشت به سمت او حمله می کرد که نیک او را گرفت . کلی کلا از مرحله پرت بود با لحن خسته ای گفت: نه نترس اینجا در امانی این پسرم نیکه. و این حرف تنها حیرت دو طرف را افزایش داد و آدلیند با لحن آدمی که  در دردسر بزرگی افتاده است گفت: وای خدای من!

-اون از من محافظت می کنه؟  اینکار رو نمی کنه میزنه منو می کشه! و حالا نوبت کلی بود که در تلاش برای درک شرایط فعلی به تعریف جدیدی از حوادث غیر منتظره برسد. همه با هم شروع به حرف زدن کردند. نیک می گفت : واسه چی آوردیش اینجا جولیت از آن سو حرف می زد آدلیند با حالتی باور نکردنی گفت: تو مادرشی ؟ کلی سردرگم از نیک می پرسید تو میشناسیش؟ جو بحرانی بود و فرو افتادن هر پرده برای کلی اوضاع را عجیب تر می کرد. او متوجه شد که این همان هگزن بیستی است که جولیت را به کما انداخته و سعی کرده خواهر او را بکشد و در این میان سعی داشت جلوی آدلیند را برای فرار بگیرد. تا اینکه بحث به اینجا رسید که نیک گفت: اگه قراره از محافظت بشه اینجا چنین اتفاقی نمی افته و آدلیند با لحن عصبانی گفت: می خوای چی کار کنی نیک؟ من رو بکشی و بچه ام رو؟ این کاریه که می خوای بکنی؟ که ناگهان همه خانه به لرزه در آمد و قاشق روی میز خم شد این امر گویی برای آرام کردن هر دو گروه برای لحظه ای کافی بود. آدلیند با خستگی محض گفت : گشنشه هنوز وقت نکردم چیزی بهش بدم بخوره. ولی جولیت متوجه خیس بودن پتوی روی بچه شد و به سوی او رفت: پتو خیسه بچه ات سردشه ولی آدلیند قدمی به عقب برداشت و کودک را درمیان دستانش پنهان کرد تا از او محافظت کند. در این لحظه او کاملا مثل یک مادر رفتار می کرد.جولیت نیز متوجه وحشت او شد. و به او گفت که باید بچه را خشک کنند و اگر بچه اش برایش مهم است بهتر است او را تا طبقه بالا دنبال کند. و آدلیند پس از اندکی درنگ دنبال او رفت.

پس از ناپدید شدن آنها در راه پله نیک رو به مادرش کرد و با لحن طعنه آمیزی گفت: از دیدنت خوشحالم مامان. کلی سعی کرد که توضیح بدهد که هیچ اطلاعای از اتفاق رخ داده نداشته است و اگر میدانست آدلیند کیست هرگز او را به اینجا نمی آورد او گفت که تاویشن با او تماس گرفته و گفته است تا از وی محافظت کند وتوضیح نداد او کیست.نیک یاد آوری کرد که او نیز مادر آدلیند را کشته است و ظاهرا آدلیند هم او را نمی شناسد. کلی گفت: محض اطلاعات من مادرش رو نکشتم خودش با کله رفت تو آینه. که این حرف از نظر نیک چندان اهمیتی نداشت.و قرار شد این موضوع را به آدلیند نگویند.

در طبقه بالا جولیت پتوی گرمی دور دختر آدلیند پیچید و او را در آغوش وی داد و بعد از او پرسید که اسمش چیست. آدلیند هنوز نامی برای کودکش انتخاب نکرده بود و با توجه به اتفاقات رخ داده  به فکر آن هم نیفتاده بود. جولیت آدلیند را تنها گذاشت تا به بچه شیر هد.

طبقه پایین کلی که از فرط گرسنگی مشغول چپاول سفره بود در حین خوردن گفت : پدر بچه سلطنتیه و مادرش هگزن بیسته برای همین این بچه اینقدر خاصه. نیک گفت که با خونش هگزن بیستی آدلیند را از وی گرفته است . کلی خندید و گفت حتما پسش گرفته! نیک ناباورانه گفت: مگه امکان داره؟ در این میانه جولیت سر رسید و کلی گفت که آدلیند احتمالا باید تشریفات آلایش  را پشت سر گذاشته باشد. برای همین این بچه خیلی خاص تر از قبل به نظر می رسد و گفت که کودک سرنوشت خارق العاده ای خواهد داشت. نیک معتقد بود که باید بچه را به جبهه مقاومت برسانند ولی کلی اعتقاد داشت اینکار هم به ضرر بچه است. او باید کودکی آرامی داشته باشد. در این میانه تمام در ها باز شد و همه چیز به هم خورد آنها به سراغ آدلیند رفتنذ ولی او آنجا نبود و تنها کودکش روی تخت به جا مانده بود. جولیت با دلخوری گفت: بچه اش رو گذاشته رفته؟ چجور مادریه؟ ولی وقتی بچه را برداشت بچه تبدیل به بالشت شد. نیک با حیرت گفت: انتظار این یکی  رو نداشتم. کلی گفت که آدلیند احتمالا به سوی ماشین می رود.

آنها دیر رسیدند آدلیند با ماشین فرار کرده بود. در این میانه کلی به یاد آورد که در مورد شخصی با نام شان رنارد در ماشین صحبت کرده است و به نیک گفت . نیک توضیح داد که او رئیسش است ، نیم سلطنتی و یک زابر بیست هم هست. کلی مطمئن شد که او به آنجا می رود.

به شان خبر دادند یک زن با یک بچه به دیدن او آمده است.

نیک در ماشین جریان کلید و شان رینارد را تعریف کرد ولی با تمامی این اوصاف مادر نیک گفت که نمی توان به او اعتماد کرد. حتی اگر او با جبهه مقاومت کار کند باز هم قابل اعتماد نیست.

کلی تصمیم داشت یکراس به سراغ شان برود و نیک جلو دوید تا او را متوقف کند. شان در را به روی آدلیند و دخترش گشود و با حیرت پرسید: حالش چطوره؟ آدلیند گفت از من بهتره و وارد شد.

شان می خواست بداند زن محافظ آدلیند کجاست و آدلیند در پاسخ گفت: داستان جالبی داره معلوم شد اون زن مادر نیکه ، سوپرایز من رو تصور کن! شان گفت: او ن میدونست تو کی هستی؟ آدلیند پاسح داد: اگه می دونست من رو به خونه نیک نمی برد. سوپرایز اونا رو تصور کن!

نیک جلوی مادرش را گرفت و به سختی او را قانع کرد که او اول با شان رینادر صحبت کند. مادرش معتقد بود ممکن است نیک را همانجا دم در بکشد ولی نیک مخالفت کرد و گفت که با وجود مادرش در شهر شان چنین ریسکی نمی کند. قرار شد مادرش پایین منتظر بماند.

در خانه آدلیند بچه را به بغل شان داد و گفت: به بابایی سلام کن!

وسن ها[]

هگزن بیست

هوند یگر

بلوت باد

فوکس باو

دقت بیشتر[]

طریقه تشخیص یک گریم توسط وسن مشخص شد.

در قسمت راهنما نیک به جولیت گفت که از تریلر اطلاعی نداشته است ولی در این قسمت خاله ماری نیک را با همراه تریلر با خود برد.

ریزه کاری[]

این اولین قسمتی بود که بر روی هیچ پرونده قتلی تحقیق نشد.

تصاویر[]

تصاویر پشت صحنه[]

ویدیو ها -آپارات[]

317 Adlind

خانه امن

شناسنامه قسمت
شناسنامه قسمت

شماره قسمت :17 شماره فصل:3


شخصیت بازیگر
نیک برکارد دیوید جیونتولی
هنک گریفین راسل هورنزبی
شان رینارد ساشا رویتز
جولیت سیلورتون بتسی تالوچ
مونرو سالیس ویر میشل
آدلیند شید کلیر کافی
روزالی کالورت بری ترنر

شخصیت بازیگر
ویکتور آلکسیس دنیزوف
مارکوس راسپولی فیلیپ آنتونی رودریگز
کلی برکارد جوان گلوریا وتسیس
ماری کسلر جوان کاترین لئونارد
مارتین مایزنر دامیان پوکلر
کلی برکارد ماری الیزابت ماسترانتونیو

موجود شخصیت
هوندیگر ماموران ورات
هگزن بیست آدلیند شید
دایانا رینارد شید
بلوت باد مونرو
فوکس باو روزالی کالورت
گریم نیک برکارد
کلی برکارد

مکان ها تشکل ها
خانه مونرو ورات
خانه نیک جبهه مقاومت
خانه شان خانواده سلطنتی
Advertisement