ویکی Grimm
Register
Advertisement
ویکی Grimm
Juliet searching این نوشته در دست تکمیل است
لطفا تا پایان کار صبور باشید شما می توانید با اضافه کردن اطلاعات و گسترش این نوشته به ما کمک کنید.

اومدم تا کنارت باشم همونطور که وقتی من نیاز داشتم تو در کنارم بودی

فصل 2 خطاب به نیک

تو حتی نمی تونی به من نگاه کنی، این چیزیه که همشیگیه

فصل 4 خطاب به نیک

جولیت سیلورتون (ایو)
Juliet silverton

جنسیت

مونث

نوع

هگزن بیست

بازیگر

بتسی تولچ

روابط

گریم:نیک برکارت:دوست پسر سابق
هنک گریفین:دوست
تریسا روبل:دوست
شان رنارد:رابطه وسواسی
آلیسیا:دوست
وو:دوست
پیلار:دوست

وضعیت

زنده

جولیت سیلورتون[]

جولیت سیلورتون دوران کودکی خود را در اسپانیا به همراه مادر بزرگش گذراند("لایارونا"). سپس به مدرسه دامپزشکی رفت و پس از فارغ التحصیل شدن به پرتلند آمد و در یک مطب دامپزشکی مشغول کار شد.

در این ایام وی شاهد یک حادثه رانندگی بود . راننده یک مرد را زیر گرفت و فرار کرد. وی به 911 خبر داد و با افسر مسئول پرونده صحبت کرد. این افسر نیک برکارت بود. پس از آن برای شام بیرون رفتند و با هم دوست شدند. پس از مدتی از نیک دعوت کرد که با هم زندگی کنند. نیک تصمیم داشت از وی خواستگاری کند که خاله ماری به شهر آمد و این قضیه به تاخیر افتاد. وی انسان بود و هیچ اطلاعی از گریم ها و دنیای وسن ها نداشت.

دنیای موازی[]

یک روز خاله نیک به خانه آنها آمد. او می دانست که خاله نیک او را بزرگ کرده است. آنها با هم در مورد شیطنت های کودکی نیک صحبت کردند و بعد نیک سر رسید و نیک و خاله اش بیرون رفتند. پس از چند لحظه صدای شلیک گلوله آمد.جولیت بیرون دوید و متوجه شد یک نفر به خاله نیک حمله کرده ونیک پس از یک نبرد او را کشته است و خاله نیک راهی بیمارستان شد.("راهنما")

گرچه وی به شدت بیمار بود. ولی به طرز باورنکردنی تا چند روز بعد زنده ماند و بعد فوت شد. مرگ خاله ماری به شدت بر روی نیک تاثیر گذاشت و جولیت می دانست باید بیشتر کنار او باشد.("خرس خرس می ماند")

هنوز مدت زیادی از مرگ او نگذشته بود که نیک مجبور شد به یک زن را که نزدیک بود هنک و زنی را بکشد. و باز به هم ریخت.("هشدار زنبور")

یک روز پیش از آنکه نیک به سرکار برود یخچالشان خراب شد. شب تعمیرکار یخچال نهایت تلاش خود را کرد تا بیخچال را درست کند ولی ناگهان با دیدن نیک وحشتزده از خانه گریخت. انگار خود نیک هم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده اس. روز بعد تعمیرکار آمد و با وحشت به او التماس کرد که به شوهرش بگوید دنبال او نیاید و او آدم صلح طلبی است. جولیت اصلا نمی فهمید.("دانسا ماکابا")

زندگی پیش می رفت تا اینکه یک روز نیک از خانه با او تماس گرفت و او که سر راه غذا خریده بود به نیک گفت زیر آب جوش را روشن کند.

وقتی به خانه رسید خود را میان صحنه جنگ مغلوبه ای دید که شکست خورده اش نیک بود و مرد عظیم جثه ای بالای سر او ایستاده بود نیک وحشترده و ب تمام ناتوانی فریاد زد : فرار کن! جولیت فرار کرد و مرد به دنبالش و جولیت نخشتین چیزی که در آشپز خانه دستش رسید را برداشت: آب جوش و بر صورت مرد پاشید و با چند شلیک از سوی نیک فرار کرد. نیک خیلی شانس آورد که زنده ماند. نیک از او عذرخواهی کرد ولی برای جولیت تنها زنده بودن او مهم بود.("بازی غول")

عکس یادگاری؟[]

عده ای از خانه آنها عکس می گرفتند و به محض خروج وی از خانه فرار می کردند. جولیت متوجه این موضوع شد. اصلا سر در نمی آورد آنها چرا چنین کاری می کنند . شماره پلاک ماشین یکی از آنها را نوشت و به نیک داد .نیک شماره را ردگیری کردو جولیت بی اجازه او به آنجا رفت. زن خانه داری با دو کودک بود که در حیاط بازی می کرد با دیدن او بچه هایش را وحشتزده به خانه فرستاد واز لای پنجره او را نگاه کردند.

جولیت جریان را به نیک گفت . نیک نیز بهت زده شد.

البته پس از مدتی این مشکل نیز خود به خود حل شد و دیگر کسی طرف خانه آنها نیامد. ("تارانتالا")

یک شب نیک دیر کرده بود ، او به نیک زنگ زد تا بفهمد کجاست و در کمال تعجب یک زن گوشی تلفن را برداشت و گفت که نیک پیش اوست. البته نیک گوشی را گرفت ولی جولیت خشمگین از شنیدن زنی به آن پررویی گوشی را روی نیک که می گفت می تواند توضیح دهد با جمله: خوبه منتظرم ! قطع کرد.

جولیت ادعای نیک را مبنی بر اینکه زنک او را زده و گوشی اش را برداشته باور کرد زیرا نیک به او گفت که هرگز به وی خیانت نخواهد کرد. زیاد لازم نبود که منتظر بماند، شب بعد زن مذکور او را دزدید. و به کتونی برد که در آنجا دختر و مرد وحشتناکی چیز هایی درمورد با ارزش بودن گفتند. در حالی که دختر و مرد او را ترک کردند، چشم جولیت به مردی افتاد که با نزدیک شدن به وی گفت دوست یک است و برای کمک به او آمده است. او و مرد از آنجا گریختند و لحظه ای بعد نیک به آنها ملحق شده و تونل منفجر شد. جولیت خوشحال از اینکه همه به سلامت جسته اند ، با دوست نیک، مونرو آشنا شد.("مار آهنی")

چندی بعد او متوجه شد که قاتلین والدین نیک پیدا شده اند و نیک با انها رو برو شده است.("سه سکه")

و بعد نوبت دلباختگی هنک سر رسید. به زن جوان زیبایی به نام آدلیند شید. جولیت در اولین ملاقاتی که هنک ترتیب داده بود بسیار از ادلیند خوشش آمد ولی نیک آشکارا با وی در این مورد هم عقیده نبود و مدام کاری هایی میکرد که با رفتار و گفتارش نشان دهد از آدلیند خوشش نمی آید.("بیمار عشق")

این ماجرا هم به طرز احمقانه و بی سرو تهی با رفتن بی بازگشت آدلیند تمام شد.("موش و گربه")

چندی بعد آدلیند به دفتر کار او آمد تا وی گربه اش را درمان کند. ظاهرا گربه به بیماری سختی مبتلا شده بود. ولی جولیت در بررسی اولیه متوجه شد که حال گربه خوب به نظر مرسد وبعد گربه دست او را چنگ زد. که از دیدگاه جولیت زیاد مهم نبود.

شب هنگام که نیک به خانه آمد ، در میانه حرف هایشان، وی در مورد آدلیند و گربه اش گفت . رفتار نیک ناگهان تغییر کرد ومعلوم بود که به شدت نگران شده است. جولیت که از رفتار او سر در نمی آورد، مقابل حرف او: باید بریم بیمارستان- ایستاد و به او گفت که چه مرگش شده و چرا دیوانه بازی در می آورد. نهایتا نیک به او جمله بسیار عجیبی گفت: آخه آدلیند یک جادو گره...

جولیت چند لحظه بهت زده به نیک نگاه کرد و فکر کرد نیک دارد مسخره اش میکند و نهایتا به او گفت که تا حقیقت را نگوید جایی نخواهد رفت. نیک نیز لباس او را برداشت و با نگاهی که جولیت اصلا انتظرا ن را نداشت گفت: باشه بریم حقیقت رو بهت بگم.

نیک او را به تریلر خاله ماری، که جولیت حدس میزد همه این قضایا به آن مرتبط است برد. در تریلر نیک چیز های عجیبی گفت که ته آن به این موضوع ختم میشد که انسان هایی هستند که هم حیوان اند هم انسان و نیک یک چیزی است که به آن گریم میگویند و انبوهی از سلاح هایی که موی جولیت از دیدن آنها سیخ میشد .

این ماجرا احمقانه هنگامی به اوج خود رسید که نیک تصویر موجود وحشتناکی را به او نشان داد و گفت که آدلیند چنین چیزی است...

جولیت که واقع ا برای سلامت عقل نیک نگران شده بود آنجا را ترک کرد و نیک دنبالش آمد و قسم خورد که چیزی را از خود در نیاورده است و هنگامی که دید جولیت باور نیمکند، به او گفت یک فرصت دیگر هم به او بدهد.

مونرو از دیدن او نیک جا خورد و آنها را به خانه دعوت کرد . نیک به مونرو گفت ک همه چیز را جولیت گفته و مونرو وا رفت. جولیت که حوصله اش سر رفته بود گفت که به خانه می رود. ولی وقتی نیک به مونرو جریان گربه آدلیند را گفت، ظاهرا هر کاری که مونرو قصدداشت انجام دهد، شروع شد ولی جولیت پیش از دیدن صحنه ووگی که نیک برای اثبات این موضوع و نجات جان جولیت از مونرو درخواست کرده بود ، از هوش رفت و به اغمایی عجیب فرو رفت.

نیک و مونرو او را به بیمارستان رساندند و بعد گربه را از دامپزشکی گرفته و به دیدن روزالی رفتند. و روزالی می بایست درمانی برای جولیت که در کما بود پیدا میکرد.("زنی در تاریکی")

[]

فصل 2و3 و4 در دست اقدام میباشد

[]

جسد گم شده[]

بعد از هجوم افراد چاوز به داخل خانه، بیهوش کردن نیک و گرفتن ترابل، چاوز و افرادش جولیت را عقب یک ون نهادند و ترابل را که فریاد زنان به آ«ها یورش برده بود و فریاد می زد او را کجا میبرند از ماشین دور کردند.

جولیت یکراست به زندان دیوار هادریان رفت. جایی که تصمیم داشتند او را از حال خشمگینش خارج کرده و از او به عنوان یک سلاح استفاده کنند. وی در نخستین لحظه بیدار شدند و مشاهدا مارتین مایزنر تلاش کرد به او صدمه بزند ولی مایزنر سیلی محکمی به او زد و به او گفت که اگر میخواهد زنده بماند باید بر خشم خود فائق آید. (" بازگشت")

آنها جولیت را در اتاق تاری کدر بسته ای نگه داشتند تا او را وادار کنند که خود رابیابد("هویت گریم")

ایو[]

بلاخره جولیت موفق گشت تا بر اعصابش فائق اید ، اینکار به گفته خودش اصلا ساده نبود (" بازگشت") . و از مایزنر و دستورات او پیروی کند. مایزنر او را برای نجات نیک برکارد و گروهش فرستاد . جولیت که نیروی هگزن بیستی خود را کاملا تحت کنترل خود گرفته بود سر بزنگاه رسید و پیش از اینکه یک اسکالن گک نیک ربرکارد را بکشد ، همه محاصره کنندگان آنها را کشت. نیک برکارد برای لحظه ای او را که با کلاه گیسی سفید رنگ به نجات آنها آمده بود دید ولی او دستور داشت که هر چه سریعتر به مقر خود باز گردد.(" شب وسن")

چند شب بعد او را برای شکار یک عضو دیگر پنجه سیاه فرستادند و او قرار بود آنشب با نیک برکارد نیز دیدار کند. او آنجا بود تا سردسته گروه را که یک شیندر دیو بود بکشد و نیک برکارد بنا بود از مردم در مقابل دو بادی گارد مرد دفاع کند. هرچند که نیک اطلاعی از این نقشه نداشت و می پنداشت که به دیدن جولیت میرود.

نیک او را به نام جولیت صدا کرد ولی جولیت پاسخ داد: اسم من جولیت نیست، منو ایو صدا میکنن. نیک به او گفت که شروع مجدد کار دشواری است وقتی فکر میکند او چگونه خودش و مادرش را به دام کشیده است.

اما برای جولیت(ایو) حرف های نیک اهمیت چندانی نداشت و او بیشتر حواسش به شیندر دیو و حرکات آنها بود. نیک که گمان میکرد این روبرگرداندن( که در واقع به قصد دید زدن شکار انجام میشد) نشانه از طفره رفتن ایو از پاسخ به این سوال است که چرا او را نجات داده است. نهایتا زمان مناسب فرار رسید و ایو به نیک گفت: چون لازمت دارن. او کلاه بزرگی را سرش انداخت و در میانه رستورانی که رد آن بودند ووگ کرد وشیندر دیو را کشت و بعد از آنجا رفت.

هنگامی که به مقر دیوار هادریان بازگشت، متوجه شد که همه چیز خوب پیش رفته است و مایزنر به او پینهاد کرد که کمی استراحت کند.

ایو بی آنکه کوچکترین واکنشی نشاد دهد خود به داخل اتاقش رفت، در را بست و پنجره آن را نیز قفل کرد. (" بازگشت")

تصاویر[]

Advertisement